چنانکه سرنوشت تمام شدنی‌اش از دست او گریخت

ژیون زیبا بود. زیبایی‌اش را در هر کوی و برزن زمزمه می‌کردند، و آنگاه که از معبری گذر می‌کرد، چشمان حیرت‌زده در سیمای بی‌همتای او خیره می‌ماندند، و جان‌های مشتاق در برابر لطافت محض او به زانو درمی‌آمدند. اما او خود، هیچ‌گاه این زیبایی را نعمتی نمی‌شمرد. برای او، این چهره‌ی بی‌همتا نه موهبتی الهی، که طوق لعنتی بود که مردمان را به حسرت و زنان را به حسادت می‌کشاند.

من او را از دور نظاره می‌کردم، نه چون دیگران که در تمنای لمس او بودند، بل برای آنکه حقیقتی در پسِ آن چهره می‌دیدم که دیگران را یارای دیدنش نبود. آری، زیبایی او به‌راستی چون ماه تابان بود، اما آیا ماه، شب‌های بی‌پایان را با تنهایی سپری نمی‌کند؟ آیا فروغش جز انعکاس نوری غریبه است؟

وقتی نخستین بار با او سخن گفتم، از من گریخت. پنداشت که چون دیگرانم، که مرا جز هوس نیست. اما روزگار حقیقت را بر او آشکار کرد. ما با هم مأنوس شدیم، نه آن‌چنان که مردان در آرزوی وصال بودند، که همچون دو روح، رها از قالب‌های تن. و چه عجیب که در برابر یکدیگر، جامه‌ی شرم بر زمین نهادیم و در کنار برکه، او موهای بلندش را شانه می‌زد و من، ریش پریشان خویش را در آب فرو می‌بردم. نه زیبایی او مرا به حسرت می‌کشید، نه زشتی من در او پشیمانی برمی‌انگیخت. ما رازی ژرف‌تر در دل داشتیم که جز ما کسی بدان آگاه نبود.

و آن روز که حقیقت را بر او آشکار ساختم، دریافت که هزاران سال در این جهان زیسته‌ام، و زشتی‌ام طلسمی نفرین‌شده بود، که جز با هم‌آغوشی زنی زیبارو، شکسته نمی‌شد. اما من سال‌ها بود که از این طلسم گذشته بودم، که دریافته بودم جسم، چه زیبا و چه زشت، جز غباری نیست که روزی در باد خواهد رفت. اما او نیز رازی با من در میان نهاد، رازی که جانم را به لرزه درآورد. او گفت که از نگاه‌های پرحسرت و از زمزمه‌های مشتاقان بیزار است، که آرزو دارد این زیبایی از او رخت بربندد، که بداند دوستی که در کنارش نشسته، برای دل او آمده است، نه برای رخ او.

و دیری نپایید که نفرین او به اجابت رسید. بیماری‌ای نامرئی، آرام‌آرام، گلبرگ‌های سیمای او را پژمرده ساخت. نخست، لکه‌هایی سرخ بر گونه‌هایش رویید، و سپس، چروک‌هایی عمیق، همچون ریشه‌های درختان کهنسال، بر دستان لطیفش پدیدار گشتند. موهایش ریخت، و عفونتی نحس، رایحه‌ی خوش او را با خود برد. و آنگاه، همان مردمانی که دیروز نامش را با شوق بر زبان می‌راندند، امروز از او رو می‌گرداندند. و دخترانِ شهر، که روزگاری از حسد دندان به هم می‌فشردند، اکنون به شادی در کوچه‌ها می‌رقصیدند.

اما او دیگر میان مردم نبود. خود را در کلبه‌ای دورافتاده در دل جنگل پنهان ساخت، که از نگاه سنگدل قاضیان دنیا در امان باشد. و من، بارها بر درگاهش ایستادم، و نامش را خواندم، اما دری که روزگاری به رویم گشوده می‌شد، اینک در سکوتی سرد، بسته ماند.

تا آن شب که دیگر توان نیاوردم، و اشک‌هایم را بر درگاهش ریختم. و آنگاه، پس از ماه‌ها سکوت، در را به رویم گشود. اما آنچه دیدم، جانم را به لرزه افکند. ژیون، همان که چهره‌اش در دل شب می‌درخشید، اینک همچون شبحی در تاریکی بود. زخم‌های چرکین، گونه‌هایش را در خود فرو برده بودند، و نگاهی در چشمانش بود که مرا از خود می‌درید.

و گفت:
«چرا آمده‌ای؟ آیا نمی‌بینی که من دیگر همان ژیون پیشین نیستم؟ آیا زشتی‌ام تو را نمی‌رماند؟»

و من، که دیگر تاب نداشتم، در برابرش زانو زدم و گریستم.
«چه زیباتر از وفای دوستی؟ مگر تو با من ننشستی، آنگاه که من را زشتی احاطه کرده بود؟ آیا زیبایی تو، ارزشی فراتر از آنچه در دل تو بود داشت؟ اگر چنین بود، پس اکنون، من نیز باید تو را ترک کنم. اما نمی‌توانم، زیرا که مرا به چهره‌ی تو کاری نبود، که آنچه دل مرا در بند خود کشید، جان تو بود، روح تو بود، اندیشه‌ی بکر و بی‌آلایش تو بود.»

و آنگاه که دستانش در دستانم لغزید، و اشک‌هایش بر گونه‌اش جاری شد، دانستم که سخنانم در دلش نشست. آن شب، شبی که او مرگ خود را انتظار می‌کشید، با او ماندم. و آنگاه که چشمانش را بست، و لبان لرزانش بر لبان من نشست، دانستم که عشق، در همه‌جا حاضر است، که عشق را با چشمان نمی‌توان دید، که عشق را باید با جان احساس کرد.

و در آن دم، طلسمی که سالیان دراز بر جان من سایه انداخته بود، شکست. و چون در برکه نگریستیم، دیدیم که هر دو زیبارو شده‌ایم. اما آنچه از دست تغییر در امان بود، عشق ابدی ما بود. و آن هنگام که باز به میان مردم بازگشتیم، گفتند که این جز رحمت خدا نیست. اما من می‌دانستم که این، قدرت عشق بود که چنین معجزه‌ای آفرید.

فردای آن روز، با هم ازدواج کردیم. اما نه آن‌چنان که دیگران، که عشق ما به کاغذ و خط نیاز نداشت. و هر روز که از خواب برمی‌خاستیم، دوستی‌مان همچنان استوار بود. و در هنگام غسل، باز هم همچون گذشته، رازهای دلمان را برای هم بازگو می‌کردیم.

و من، تا روزی که مرگ ژیون را از من گرفت، عاشقانه دوستش داشتم. و می‌دانم که اگر روحی پس از این جهان باشد، در آن نیز، چشم به راهش خواهم ماند.