فیلسوفِ تنها

فردی که نمی‌میرد، محکوم است به نفرینی که تلخ‌تر از مرگ است: تنهایی‌ای که هرگز پایان نمی‌یابد، اندوهی که چون سایه‌ای ابدی بر روحش سنگینی می‌کند. طلسمی شوم بر پیشانی‌اش حک شده است، طلسم مرگ عزیزان، و او محکوم است که برای همیشه زنده بماند و شاهد فروپاشی آنانی باشد که دوستشان می‌دارد. این داستان من است. من، یک فیلسوف تنها، سرگردان در ویرانه‌های زمان، گمشده در جهانی که آیینه‌ی تنهایی من است. علم من بی‌پایان است، اما در برابر بی‌کرانگی سکوت، هیچ است. دوستانم چون برگ‌های پاییزی‌اند، می‌آیند و می‌ریزند، و من چون درختی پیر، هر سال بار دیگر بی‌کس و برهنه در سرمای هستی می‌ایستم. برای من، هزاران هزار همسر بوده است، فرزندانی بی‌شمار از گوشت و خون من زاده شده‌اند، اما هیچ‌یک را نه می‌شناسم، و نه مرا می‌شناسند. من پدری هستم که فرزندانش نام او را از یاد برده‌اند، عاشقی که عشق‌هایش در گردباد زمان محو شده‌اند. هرچند که در آغوش بسیاری آرام گرفته‌ام، اما هر شب در بستر خالی‌ام با خاطراتی که هرگز نبوده‌اند، به خواب می‌روم. این کتاب من است. آن را نه با مرکب، که با جوهر عشق و اندوه نوشته‌ام. هر واژه، زخمی است بر جانم، هر جمله، فریادی است که در سکوت مدفون شده. در پس هر کلمه‌ای که بر صفحه‌ی کاغذ می‌نشیند، افسوسی چنان ژرف نهفته است که گویی دریایی از حسرت در سینه‌ام می‌جوشد. و هنگامی که می‌نویسم، خطاهایم را نه با دست، که با اشک‌هایم پاک می‌کنم. و این قلم که در دستان من است، نه از چوب، که از قلب من تراشیده شده است—قلبی که دیگر از تپیدن خسته است، اما هنوز می‌نویسد، هنوز می‌نالد، هنوز زنده است...

فهرست