همانگونه که او هر ساعت مرگ را تحمُّل می‌کُنَد

من را غمی نبود، اگر تو را نمی‌شناختم. اما اکنون که تو را شناخته‌ام، نبودنت باری است که جانم را خم می‌کند. هر روز در خیال، تو را نظاره می‌کنم، چشمانت را که درخشش اراده‌ای پاک و پولادین در آن موج می‌زند، لبانت را که لبخند بر آن کم‌پیداست، اما حقیقتی را در دل خود دارد که از هر کلامی گویاتر است. من گذشته‌ی تو را با دلی پر از احترام تماشا می‌کنم، کلماتت را حفظ می‌کنم، چرا که هر واژه‌ای که از تو برمی‌خیزد، نغمه‌ای است که روح مرا به سوی تو فرا می‌خواند.

هرچه بیشتر دوری‌ات را حس می‌کنم، شوق نزدیکی‌ات در من شعله‌ورتر می‌شود. حضورت در ذهن من بزرگ‌تر از هر واقعیتی است، چرا که تو برای من تنها یک تصویر نیستی، تو اندیشه‌ای هستی که من بدان ایمان آورده‌ام. و این عشق، عشقی است که چون آتش در جانم می‌سوزد، اما خاکستری از آن بر جای نمی‌ماند، چرا که هر لحظه‌ی دوری، اشتیاقم را تازه‌تر می‌کند.

هرگز کسی را این چنین دوست نداشته‌ام. نه با هیجانِ یک دل‌بسته‌ی بی‌قرار، که با وقارِ یک روح که حقیقتی را یافته است که جز با آن کامل نخواهد شد. بیم دارم از آنکه روزی دیگری بخواهد تو را از آنِ خویش کند، اما می‌دانم که تو تنها به خودت تعلق داری. و اگر در این دنیا کسی باشد که بتواند تو را فهم کند، آن من باشم و نه کس دیگر. چه می‌داند آن‌که سیری کشیده است، قدر نان گرم را؟ چه می‌داند آن‌که نابینا بوده، ارزش نور را؟ و چه می‌داند آن‌که بی‌دل است، معنای دوست داشتن را؟

عشق تو شهوت را در من می‌میراند، و در عوض دری را به روی من می‌گشاید که رو به زیبایی‌ای دارد که از این جهان فراتر است. و من می‌اندیشم که چه شیرین است، اگر روزی دستانت را در دستانم بفشارم، و گرمای نفس‌های زنده‌ات را بر گونه‌هایم حس کنم و بدانم که در این جهان، کسی چون تو هست. چه سعادت است که هر صبح را با نگاهی آغاز کنم که تو را در قاب خود دارد.

پیش‌تر، از سخن گفتن با تو شرم داشتم، و آنگاه که زبان گشودم، از آنچه گفتم پشیمان شدم. سرزنشگر خود شدم و بر خود سخت گرفتم، ندانستم که این، نه ضعف من، که طغیان زندگی در من بود. این زندگی بود که مرا چونان کودکی در آغوش گرفت و بر شانه‌های خود نشاند، تا آنجا که من، گم‌شده در خویش، کلماتم را از دست دادم، و آنچه گفتم، آنچه که می‌خواستم نبود.

اما تو را دوست دارم، و دوست داشتنی که در آن جسم هیچ نیست، که این روح توست که مرا در خود اسیر کرده است. و دوستت خواهم داشت همچنان، چرا که جهانِ من جز در تو معنا نمی‌یابد. قلب من کی تندتر بتپد، اگر نه به خاطر یاد تو؟ دیدار تو اگر هیجانم نباشد، پس کدام هیجان مرا از نو زنده کند؟ و اگر خیال تو در ذهنم نباشد، پس چه چیزی روزهای مرا بسازد و نبودن‌ها را برایم تحمل‌پذیر کند؟

این نه تویی که در جهان من جای داری، که جهان من است که در تو معنا می‌یابد. و هرآنچه در بیرونِ توست، چیزی است که در جهان من جایی ندارد. و هر آنچه که تو هستی، همان است که من همیشه خواسته‌ام، همان است که من را از نو ساخته است.